آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

در راه شهرکرد - روز پنجم سفر

دیشب خاله ندا و خاله صبا هم به جمعمون اضافه شدن تا از شیراز به اتفاق دایی پیمان و زن دایی صدیقه و روژینا جون دختر دایی قشنگت به اتفاق یه چند روزی بریم شهرکرد ( شهر فارسان ) هواخوری و گردش   دیشب تا خاله ها اومدن و کلی پچ پچ کردیم و خوابیدیم ساعت 2 بود .. آخه خاله ها از عید تا حالا تو رو ندیده بودن و می خواستن باهات بازی کنن .. صبح از خواب بیدار شدی و با دایی جون بازی کردی  تا ما آماده رفتن بشیم   نزدیکای ده صبح راه افتادیم و نزدیکای آباده که رسیدیم دنبال جایی می گشتیم تا بتونیم اونجا ناهار بخوریم .. آخه ماه رمضونه و غذا خوری ها تعطیلن .. خلاصه رستوران اکبر جوجه رو بهمون معرفی کردن و برای ناهار همگی رفت...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

  امروز از صبح که بیدار شدی کلی با دایی جون بازی کردی     بعد هم برای رفع تشنگی پات رو انداختی رو پات و آب هندونه خوردی ...   بعد از ظهر یه دل سیر با روژینا جون بازی کزدی    بعد مریم جون مار کوپولوو  رو بهت داد تا باهاش بازی کنی ...   ولی بعد مدتی حوصله ات سر رفت و ...   با روژینا جون بردیمتون شهر بازی ستاره ، اول از دیدن کلی بازی و نی نی ذوق زده شدی و کلی از خوشحالی جیغ می کشیدی . وقتی دیدیم به بازی کردن روژینا جون نگاه می کنی  تصمیم گرفتیم ببریمت قسمت بازی های ساده تا تو هم بازی کنی، نشوندیمت تو ماشین بازی ...   همه چیز تا زمانی ک...
31 مرداد 1391

شیراز - روز سوم سفر

امروز بعد از ظهر با دوستای نی نی سایتیمون که شیراز زندگی می کنن قرار داشتیم .. زحمت این قرار رو خاله ندا مامان ملودی جون گذاشته بود ...  ضمن اینکه خاله ندا یه کیک خوشمزه ( پای آناناس ) درست کرده بود و آورده بود که طعمش فوق العاده بود ..  من یه تیکه کوچولو به تو هم دادم و خوردی ...     ملودی جون   دانیال جون       این هم یه عکس با مامان های نی نی سایتی   ...
31 مرداد 1391

شیراز - روز دوم سفر

من متوجه شدم که صبج زود بیدار شدنت رو کی رفته .. واااااااااای  خدای من !!!!!! دایی از ساعت 6 بیدار بود و بالای سر مون می رفت و میومد تا ببینه تو کی بیدار میشی تا باهات بازی کنه .. شب قبل خیلی دیر خولبیده بودی واسه همین صبح نزدیکای 7:15 بیدارشدی .. تا چشمت رو باز کردی دایی بغلت کرد و بردت .. باهات کلی بازی کرد ، برات MP3  گذاشت و تو بی جنبه هم آنچنان استقبال کردی که دیگه نمی ذاشتی از گوشت درش بیاریم   زن دایی و مریم اصرار کردن که ببرنت حموم و بالاخره موفق شدن ...   صبح نتونستیم از خونه بیرون بریم ، آخه بابا امیر فراموش کرده بود با خودش کفش بیاره و فقط با خودش دمپایی تابستونی تو راهی اش رو آورده بو...
31 مرداد 1391

در راه شیراز - روز اول سفر

شروع سفر : جمعه 20 مرداد 1391 سن آرش : هفت ماه و 20 روزگی تا از خواب بیدار شدیم و بهت صبحانه دادیم و تمیزت کردیم و آماده رفتن شدیم ، ساعت 9:30 بود  بابا امیر برای شما روی صندلی پشت جا پهن کرد تا راحت برای خودش دراز بکشی و خسته نشی ....   راستی اسباب  بازی هاتم ( جی جی و گیگیلی ) برات آوردم که تو راه حوصله ات سر نره ..   گاهی هم که خسته می شدی دراز می کشیدی ..   یا شیر می خوردی و البته اون پشت دیگه جایی برای نشستن من نذاشته بودی و من پسبیده بودم به در ماشین و البته گاهی هم نور اذیتت می کرد   خلاصه نزدیک ساعت شش بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه دایی ممرضا اینا ( دایی مامان...
30 مرداد 1391

هشت ماهگی ات مبارک

هورااااااااااااااااااااااااا   ما از مسافرت برگشتیم جای همگی شبز ....خیلی  سبز   پسرم دیروز ، همزمان با عید فطر هشت ماهگیش تموم شد و وارد نهمین ماه زندگیت شدی قشنگم هشت ماهگیت مبارک ... بر خلاف برنامه ریزی اولیه پیش از سفر ، کمی سفرمون طولانی تر شد و به جای شش روز ، سفرمون 11 روز طول کشید ... خاطرات سفر رو برات می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بتونی بخونی کجاها رفتی و چه شیطنت هایی کردی .. ...
30 مرداد 1391

دوستت دارم

گاهی اوقات با تمامی احساس انقدر فشارت می دم که می گم این دفعه دیگه جیغش در میادو سرم داد می کشه ، ولی بعد از از اینکه کلی تو بغل فشارت می دم و دو تا ماچ محکم ازت می گیرم ، زود چشمام رو می بیندم تا شاهد زجر کشیدنت نباشم ...   منتظر اون صدای اعتراضم ، ...... صدا نیومد ....  پس چی شد ؟ نکنه از شدت فشار خفه شده ...؟!!!   زود چشمام رو باز می کنم و با عجله صورتت رو که به سینه ام فشردم رو بر می گردونم تا ببینم حالت خوبه یا نه !! باورم نمی شه ..!!! تو داری می خندی ؟!   آرشم ،عزیزم بیشتر از اینکه تو به من نیاز داشته باشی ، منم که محتاج یک لحظه لبخند توام ، لبخندی که به خاطر  یه لحظه دیدنش حاضرم تموم دن...
20 مرداد 1391

من و این همه خوشبختی محاله

الان دو ماهه که شیر خشکت نایاب شده و بابا امیر کل شهر رو زیر و رو کرده و نتونست برات آپتامیل 2 پیدا کنه ... همه داروخانه ها رو گشتیم ، دیگه جایی نبود که بابا سر نزده باشه و به کسی نبود که رو ننداخته باشه ... مجبور شدیم از ترس بی شیر موندن گل پسر بریم و تنها شیری که تو بازار می شد یه کارتونش رو تهیه کرد یعنی بیومیل پلاس روبخریم ... توی اینترنت در موردش خیلی تحقیق کردم ، شیر بدی نبود و کسی هم ازش ناراضی نبود ولی به اندازه آپتامیل هم در موردش خوب ننوشته بودن  بهت دادم و شکر خدا هم خوردی ولی نه با لذتی که آپتامیل رو می خوردی ..   تا اینکه خاله مریم و عمو ارس زنگ زدن و گفتن برای آرش یه کارتون آپتامیل ، اونم از مشهد پ...
17 مرداد 1391

قطار

دیشب  مامان پگاه و بابا امیر یه فکری به سرشون زد قرار شد یکی از قطارهای آرش کوچولو رو براش سر هم کنیم و راش بندازیم تا عکس العمل آرش کوچولو رو ببینیم ... بابا امیر هم از اونجایی که سرش برای این جور کارها درد می کنه در چشم به هم زدنی یکی از قطارهای آرش رو براش راه انداخت ، بعد آرش کوچولو رو نشوندیم وسط ریل و عکس العملش رو دیدیم ...   اینم اولین برخورد آرش کوچولو با قطار بازی        اول آرش کوچولو محو تماشای قطار شده بود که چطور داره دورش می چرخه ، طوری که با سر حرکت قطار رو دنبال می کرد ..     که یهویی از صدای بوق قطار پسری کمی ترسید   ...
17 مرداد 1391

بفرما آب طالبی

این روزها پسر شیطون ما دوست داره همه مزه ها رو امتحان کنه .. تا لیوان رو دست من و باباش می بینه شروع می کنه به جیغ کشیدن و حمله کردن به لیوان .. جمعه بعدازظهر بابا امیر تصمیم گرفت برای خودش و مامان پگاه آب طالبی درست کنه ، تا آرش کوچولو لیوان بزرگ آب طالبی رو دست مامان و بابا دید از خودش بیخود شد و به لیوان مامان پگاه حمله کرد ...   اینم سند که فردا نگی نه !!!!!!!!!!!!!!!   نوش جونت مامان جون ..... ...
15 مرداد 1391